چون بر وزد بچهرهٔ تو ، ای نگار ، باد


گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد

هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا


آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد

هر روز بامداد ز آسیب زلف تو


گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد

در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست


مقبل ترین خلق درین روزگار باد

کرد اختیار چاکری باد جان من


تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد

تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم


هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد

از اهتمام روی تو و سعی موی تو


سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد

بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک


بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد

خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم


خواهد ز حد خنجر او زینهار باد

در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او


از بیم او ربود نیارد غبار باد

زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست


ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد

دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک


گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد

نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد


نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد

با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ


با عزم او زند قدم اضطرار باد

شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو


اطراف خویش را نکند آشکار باد

چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی


با عادیان نکرد چنان کار زار باد

بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست


هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد

باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار


باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد

در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند


بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد

از باد صولت کند احتراز خاک


و ز خاک درگه تو کند افتخار باد

مخمور وار جوهر بادست بی قرار


گویی که دارد از می سهمت خمار باد

حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک


بردست بوی خلق تو در هر دیار باد

گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت


بر جای همچو کوه شود استوار باد

زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو


بی دست و پای گشته بمانند مار باد

در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند


بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد

پوشد هزار گونه زره هر سپید دم


از بیم زخم گرز تو در جویبار باد

با دوستان بجود کنی آنچه می کنند


با بوستان بتقویت نو بهار باد

شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان


اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد

با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان


دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟

در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم


بی دست و پای ماند مانند مار باد

با صفوت فضایل من هست تیره آب


با عزت شمایل من هست خوار باد

نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر


نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد

از بی شمار لطف ، که در خاطر منست


غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد

دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر


زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد

تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک


تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد

باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک


باد از فلک حسود ترا یادگار باد

در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا


بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد